به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش