داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت