قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر