روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود