بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده