گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست