داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد