روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو