او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت