ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت