ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ