مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود