ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست