بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
یکی بیاید این نخل را تکان بدهد
به ما که مردۀ جهلِ خودیم، جان بدهد
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده