چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده