بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود