بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد