بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود