کمر بر استقامت بسته زینب
که یک‌دم هم ز پا ننشسته زینب
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشته‌ست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشته‌ست!
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لب‌بسته زخمیم اما در خنده، خون‌گریه داریم
چه اعجازی‌ست در چشمش که نازل‌کرده باران را
گلستان می‌کند لبخند‌های او بیابان را
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بی‌تو خو گرفته با زخمه‌های آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه می‌پوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه می‌پوشم
تویی پیداتر از پیدا نمی‌یابیم پیدا را
چرا مانند ماهی‌ها نمی‌بینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
بیاور با خودت نور خدا را
تجلی‌های مصباح الهدی را
با نگاه روشنت پلک سحر وا می‌شود
تا تبسم می‌کنی خورشید پیدا می‌شود
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
تمام همهمه‌ها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان می‌داد
