در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
دو گنبد کوچک، دو حرم را دیدم
دو دُرِّ یتیم همقَسَم را دیدم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی