عالم و فاضل و فرزانه و آزاداندیش
خالص و مخلص و شایسته و وارسته ز خویش
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را