در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
ای خوشهای ز خرمن فیضت تمام علم!
با منطق تو اوج گرفته مقام علم
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست