ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را