ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را