هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را