باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود