من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
سامرا امشب ز شبهای دگر زیباتری
در جلال و در شرف اُمّ القرای دیگری
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد