به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد