گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست