آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو