هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست