در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست