سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرّحمان بخوان پیغمبرانه
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار