ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل، سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سِحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانۀ دلهای ما را عشق، خالی کرد و رفت
ناگهان برقِ محبّت، اتصالی کرد و رفت!
سرسرای سینهها را رنگِ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگذار پول و پوشالی شدند...
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مُهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند!
اندکاندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کمکم بو گرفت
غالباً قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرۀ بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرستِ زرپرست و زرپرستِ سرپرست
لنگی این قافله تا صبحگاهِ محشر است!
از همان آغاز دست کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازیباز با ما جِر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند...
روزگار کینهپرور، عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردانِ طریقت بسته شد
سازهایِ سنتی آهنگِ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از چشم ما خورشید خود را پس گرفت...
من ز پا افتادن گلخانهها را دیدهام
بال سوزنخوردۀ پروانهها را دیدهام…
در خیابان جنون در کوچۀ دلواپسی
کردهام دیدار با کانون گرم بیکسی!
دیدهام در فصل نفرت، در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حالِ سینهخیز!
سروها را دیدهام در فصلهای مبتذل
خسته و سردرگریبان با عصا زیر بغل...
ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنهست اما زخم کهنه کاری است
از شما میپرسم آن شور اهورایی چه شد
شوق معراج و خیال عرشپیمایی چه شد
پشت این ویرانههای ذهن، شهری هست؟ نیست
زهر این دل مردگی را پادزهری هست؟ نیست
ساقۀ امیدها را داس نومیدی چه کرد؟
با دلِ پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟...
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟
دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه تشت انتظار ما از آن بالا فتاد
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبحگون از تابش خورشید مولا روشن است
اینک از اعجاز او آیینۀ من صیقلیست
طالع از آفاق جانم آفتابِ «یاعلی»ست
«یاعلی» میتابد و عالم منور میشود
ذهنِ دریا غرق گلهای معطر میشود
چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی، مولا برای نسلِ دریاها ندید...
اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرّش بیوقفۀ امواج، در دریا «علی»