شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
شهریان را خون اندیشه به جوش آورده است
آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم
سقف چوبی، فرش خاکی، چینههای کاهگل
بیتنش، بیمعرکه، بیادعا آموختم
زیر نورِ خستۀ فانوس در کنجی نمور
روشنی را فتح کردم، روشنا آموختم...
پشت دریاها چه شهری بود و پشت کوهها؟
عافیت را وانهادم، ماجرا آموختم
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
از غریب آموختم از آشنا آموختم
تا کسی سر در نیارد از طریق و طاقتم
کنج تنهایی خزیدم، بیصدا آموختم
در جوانی پشتم از بار امانتها شکست
در جوانی راه رفتن با عصا آموختم...
ارث بردم از پدر تنهایی و تبعید را
روزها را توامان با سوزها آموختم
چون تو شاگردی! تمام خلق استاد تواَند
سوختم تا این پیام پاک را آموختم
قوم و خویشانم رها کردند و حق بازم گرفت
از برادرها جفا دیدم، وفا آموختم
پرورشگاهِ من آغوش غریبی بوده است
خویش را از خانومان خود جدا آموختم...
روی دوش خویش بردم نعش مظلوم پدر
از چنان تابوت سنگینی چهها آموختم
زندگی درس بقا را کاملاً یادم نداد
مردم و آن مابقی را از فنا آموختم...
در خراسان رشد کردم: کعبۀ شعر و شعور
همت از پیران گرفتم، از رضا آموختم...
با تو بودم، با تو ای گلدستۀ باغ شهود
هر کجا اندیشه کردم، هر کجا آموختم
با تو بودم با تو ای قطب مدار دوستی
گر نهان آموختم یا برملا آموختم
یاد باد آن روزهای روزه، آن شبهای ذکر
آنچه در صحن مطهر جا به جا آموختم...
من شریعت را در این آیینهایوان دیدهام
من طریقت را در این عصمتسرا آموختم
یاد باد آن روزهای باد و باران حرم
آن اجابتها که در کنج دعا آموختم
در حرم بودم اگر ایمان مرا تطهیر کرد
در حرم بودم اگر حجب و حیا آموختم
نسخه میپیچد برایم این حریم محترم
من سلامت را در این دارالشفا آموختم...