شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آیینه‌ها

🔹 آیینه‌ها

آینه با آینه شد رو‌به روی
خوش بود آیینه‌ها را گفت‌و‌گوی

گرچه پنهان بود راز سینه‌ها
هیچ پنهان نیست از آیینه‌ها

منعکس در آینه، تصویر شد
بی‌نهایت، دردها تکثیر شد

بسته لب، از شرح سوز و سازها
چشم‌ها گفتند بر هم رازها

رازها گفتند با هم با نگاه
هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه

گفت ای آیینۀ بشکسته‌ام
جز تو، در بر روی عالم بسته‌ام

ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی...

شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من
کوکب من، ماه من، خورشید من!

ای نچیده گل زِ رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب

در دل هر ذرّه، نور مِهر تو
مِهر هم، سایه‌نشینِ چهر تو

یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!


🔹 خانهٔ آیینه‌ها

خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت روی خشت نَه، دل روی دل

آستانش، آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان

پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش

خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل

ناودان‌ریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین

روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم

کی به سینا پای، موسی می‌گذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت

«لَنْ تَرانی» بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا خدای...

هر تنی جان و، ز جان جانانه‌تر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانه‌تر

دخترانت بانوان مریمند
هر دو در عِزّت عَلم در عالمند

تا تو هستی قبلۀ کاشانه‌ام
کعبه می‌گردد به گِرد خانه‌ام


🔹 جلوه‌های آیینه

آنچه در این خانه خود را می‌نُمود
عشق بود و عشق بود و عشق بود

رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت

خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش ‌گویم خانۀ عشق خداست

نورها از پرتو روبند توست
آفتاب خانه‌ام لبخند توست

عین و شین و قاف، بی تو عشق نیست
غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟


🔹 غربت و قربت آیینه‌ها

ما غریبیم و شناسای هَمیم
دولت بیدار و رؤیای همیم

چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم
شاه‌بیت شعر عشق و غم شدیم...

ای تبسّم، آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت...

گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه!

گو به آن، کز تیغ من در واهمه‌ست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمه‌ست

با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت
کوثر من نیست جای غم، بهشت

آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است
کاسۀ صبرم پُر از بی‌صبری است

نَفْسِ هستی زندۀ انفاس توست
چَرخشِ نُه‌چرخ، با دستاس توست

شد دل دستاس هم پابستِ تو
مفتخر از بوسه‌ها بر دستِ تو

جانمازت، ای بهشت خانه‌ام،
بُرده دل از خشت خشت خانه‌ام

از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل
وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل

آن که بر فرق رسولان تاج بود
پُشتْ‌گرم از تو شب معراج بود

گفت ای از تو، وجود مُمکنات
نی عزیز من! عزیز کائنات

ای تو را دست خدا در آستین
مرکز هستی، مشو خانه‌نشین

خیز و با داغت چو لاله خو مگیر
در بغل همچون جَنین، زانو مگیر

خیز، ای حق‌ جوشن و زهرا‌ زِره
مانده بر دست تو چشم هر گِرِه

از چه رو در خانۀ محنت‌زده
مانده‌ای چون مردم تهمت‌زده

غم مَبادَت ای سلام بی‌جواب
نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب

آتش باطل همه افروختند
بیشتر از در، دل حق سوختند


🔹 آیینه در آتش

آدمی در صورت و، شیطان‌سرشت،
دوزخی افروخت، بر باغ بهشت...

شعله‌ها تا دامن ناهید رفت
دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت...

بین دود و آتش و دیوار و در
بهر طفلم کردم احساس خطر

هرچه نیرو داشتم بردم به کار
تا نبیند غنچه‌ام آسیب خار...

تا که باطل با حقیقت در فِتاد
آیه‌ای از سورهٔ کوثر فتاد

لیک بر من هر قَدَر بیداد رفت
چون تو را دیدم همه از یاد رفت


🔹 بردنِ آیینه

زد به جان آتش مرا افسردنت
با جسارت سوی مسجد بردنت

دیدمت تنها میان دشمنان
با سلیمان، کینۀ اهریمنان

دیدم آنجا بازی تقدیر را
روبَهی بسته‌ست دست شیر را

گفتم ای حقِّ نمک نشناخته!
دین عَلَم کرده به قرآن تاخته!

ای تو قلب قبله خون‌کرده! چرا؟
سوی مسجد می‌کشانی قبله را؟

هر که باشد اهل قبله، گو بیا
قبله این است و منم قبله‌نما

آن‌که آمد از درون قبله، اوست
تا بدانند اوست مغز و کعبه، پوست

قبله، بهر قبله باشد روی او
کعبه، قامت بسته بر اَبروی او

اختیار از اوست گرچه جبر، بست
تو نبستی دست او را، صبر بست

واژۀ اخلاص از قاموس اوست
منبر و محراب هم پابوس اوست

او به روی دوش احمد پا زده‌ست
تیشه او بر ریشۀ بُت‌ها زده‌ست

نیست سرپیچی از او، در حَدّ شمس
شاهد من، ماجرای رَدّ شمس

اینکه بستی دست او را حیدر است
فاتح بَدر و حُنین و خیبر است

دست‌هایی را که صدها بت شکست
کس نمی‌بندد به غیر از بُت‌پرست

ذوالفقار خود اگر بیرون کِشد
مرگتان از خون مگر بیرون کِشد

گر به آتش حکم او لَب تر کند
خشک و تر را جمله خاکستر کند

چشم‌هاتان دیده در هر کارزار
بوده از این یَد، یلان را کار، زار

او کلید فتح‌ها در مُشت داشت
او زِرِه در جنگ‌ها بی‌پُشت داشت

دست او بُتخانه‌ها را پاک کرد
اِسمِ بُت با جِسم بُت، در خاک کرد...


🔹 احرام آیینه

خویش را دیدم چو از کعبه جدا
خانه، مَروِه کردم و مَسجد، صفا

یافتم میقات من پشت دَر است
حفظ «رَبُّ ‌الْبَیت» از حج برتر است

رَمی شیطان کردم از اَمرِ جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل

بسته بودم پشت در، اِحرام خود
رَهسپَر کردم به مسجد، گام خود

سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مَروِه کردم هَروَله

گفتم او شمع است و من پَروانه‌ام
برنگردم بی علی در خانه‌ام

حجّ من، رخسار حیدر دیدن است
طوف من، دور علی گردیدن است

آن قَدَر ای قبلۀ بیت‌الحرام
دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام


🔹 آه بر آیینه‌ها

گفت ای هستی من از هستِ تو
باعثِ برپایی من دستِ تو

نیست غم، گر خلق با من دشمن است
تا تویی با من، دو عالم با من است

وی به نخل آرزویم شاخ و برگ
ای هوادار علی، تا پای مرگ

زآن‌همه ایثار، مَرهون توأم
ای سراپا عشق، ممنون توأم

دیدمت ای کوکب اقبال من
بود چشمت، باز هم دنبال من

نام خود را خصم داغ ننگ زد
دید با خود شیشه داری، سنگ زد

ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟
غنچۀ نشکفتۀ گلخانه کو؟


🔹 غسل آیینه

برد در شب، تا نبیند بی‌نقاب
ماه نورانی‌تر از خود، آفتاب

برد در شب پیکری هم‌رنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب

شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست...

هم مدینه سینه‌ای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت

نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش

درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید...

دستِ دستِ حق چو بر بازو رسید
آن‌چنان خم شد که تا زانو رسید

دست و بازو، گفت‌وگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند

دست، از بازوی بشکسته، خجل
بازو، از دستی که شد بسته، خجل

با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شِنُفت...

گفت بازو، من که رفتم خون‌فشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان


🔹 آیینه و آیینۀ کوچک

راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله‌ای با یاسمین پوشیده شد

موج‌ها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی، ‌سوی گل بشتافتند

دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر، روان بی پا و سر

این، به روی سینۀ مادر فِتاد
آن، رخ خود بر کف پایش نهاد

از نسیمی، گل شکوفا می‌شود
برگ برگِ گل، ز هم وا می‌شود

ناگهان بند کفن، خود باز شد
داستان عشق، باز آغاز شد...

مانده حیران، بر که گرید آسمان
بهر مادر، یا پدر، یا کودکان؟...


🔹 تشییع آیینه

نیمه‌شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشییع یک پیکر، ولی
باطناً تشییع زهرا و علی...

دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعلِ سوزانشان از آهشان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک، آمال علی

چشم، نور از دست داده؛ پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...

آه، سرد و بغض پنهان در گلو
بود با آن عده، گرم گفت‌وگو

آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌بَرید اسرار را؛ سر بسته‌تر

این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش؛ او شده قربان من

همرهان این لیلۀ قدر من است
من هلال از داغ و، این بدر من است

اشک من زین گل، شده گل‌فام‌تر
هستی‌ام را می‌بَرید؛ آرام‌تر!

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای، غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پرکوکب‌تر است
بعد از امشب، روزم از شب، شب‌تر است

زین گل من باغ رضوان، نفحه داشت
مصحف من بود و، هجده صفحه داشت

مرهمی ‌خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید!


🔹 با خاطرات آیینه

سینه‌اش آتشفشان، از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر، دنبال چاه

زَمزَمش در چشم و لَب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:

مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست، دشمن‌شاد شد!

شب نهادی پا به کوچک‌خانه‌ام
می‌بَرم شب هم تو را بر شانه‌ام

خانه‌ام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و، روشن داشتی...

ذره‌ای مِهر تو در کاهِش نبود
بر لبت نُه‌سال، یک‌خواهش نبود!

بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوت خود بگذاشتی

ای تو را کار و عبادت، متصل
دستۀ دستاس، از دستت خجل

با تو، غم در خانۀ من جا نداشت
بَعد تو در جای‌جایش پا گذاشت

یاد داری خانه هرگه آمدم
با تپش‌های دلم در می‌زدم؟

با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یک‌کلام

بس نگاه ناتمامم کرده‌ای
با لب بی‌جان، سلامم کرده‌ای

من که بودم با تو غرق آرزو،
خاک می‌ریزم به فرق آرزو

نی علی از درد، گل‌گون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد

داغ تو بنیان‌کَنِ صبر علی‌ست
خانۀ بی‌فاطمه قبر علی‌ست...


🔹 آیینه در خاک

تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه، رخ از شرم، پشت ابر برد

آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد

زد صدا، ای خاک! جانانم بگیر
تن، نمانده هیچ از او، جانم بگیر

ناگهان بر یاری دست خدا،
دستی آمد هم‌چو دست مصطفی

گوهرش را از صدف، دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت


🔹 استقبال از آیینه

گفتش ای تاج سرِ خیل رسُل
وی بَرِ تو خُرد، یک‌سر جزء و کل،

از من این آزرده‌جانت را بگیر!
بازگرداندم، امانت را بگیر...

اولین نُه‌سال از آن تو بود
شمع بزم جان و مهمان تو بود

گرچه هم‌چون جان، عزیزش داشتی
نوروَش بر چشم من بگذاشتی،

تا مرا نُه‌سال، شمعِ خانه شد
بود شمع خانه و، پروانه شد

می‌کِشد خجلت علی از محضرت
یاس دادی، می‌دهد نیلوفرت!

بدر بخشیدی، هلالت می‌دهم
تو، الف دادی و دالت می‌دهم

او که بعد از تو، شبی راحت نخفت
قصه‌ای از غصه‌های خود نگفت

از ستم‌هایی که آمد بر سرش
داوری آورده نزد داورش