شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ای مدنی برقع و مکی نقاب

ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه‌نشین چند بود آفتاب

منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس

ملک برآرای و جهان تازه کن
هر دو جهان را پر از آوازه کن

سکّه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند

ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش

شحنه تویی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست

ز آفت این خانهٔ آفت‌پذیر
دست برآور همه را دست گیر

گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی