شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خشنودی تو

خدایا تویی بنده را دست‌گیر
بوَد بنده را از خدا، ناگزیر

تویی خالق بوده و بودنی
ببخشای بر خاکِ بخشودنی

به بخشایش خویش، یاریم ده
ز غوغای خود، رستگاریم ده

تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست...

نه من چارۀ خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس

طلب‌کار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید

بدان تا ز باغ تو یابد بری
تضرع‌کنان هر کسی بر دری

نبینم من آن زَهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من

کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چو یابم تو بخشنده باشی نه اوی

تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست...

چو بر آشنایی گشادی درم
مکن خاک بیگانگی برسرم

به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فَراغی ز چشم کسان

چو پروانه‌ای شب‌چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام

مبین گرچه خُردم منِ زیردست
بزرگی کن، آخر بزرگیت هست

من آن ذرۀ خُردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور...

صفایی دِهْ این خاک تاریک را
که بِهْ بیند این راه باریک را

برآنم کز این ره در این تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای

حفاظت چنان باد در کار من
که خشنود گردی ز گفتار من

چو از راه خوشنودی آیم برت
نپیچم سر از قول پیغمبرت