جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا...
اگر هشیار و مستوری ز سرّ این سخن دوری
میان رهروان کوری ز سرّ قرب «أو أدنا»...
بیا، ای یار روحانی، بگو اسمای انسانی
چو میدانم که میدانی طریق «عَلَّم اَلْاَسما»...
مرا گویی: نشانی گو به ما از عالم معنی
خبر از بیخبر پرسی، نشان از بینشانیها...
ز خورشید جمال او به هر وصفی که میگویم
همه ذرات میگویند: «شهِدنا» بعد «آمَنّا»
به وحدانیتِ ذاتش گواهی میدهد هر دم
اگر خورشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر ادنا...
بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن
کجا شاید سخن گفتن ز اوصافی که لاتُحصا؟...
بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را
خطاب مستطابی را بگو: «لبِّیک ما أوحا»...