شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

غریب‌تر...

می‌بینمت میانۀ میدان غریب‌تر
یعنی که از تمام شهیدان غریب‌تر

میدان چقدر دستخوش عمروعاص‌ها
بر نیزه است یکسره قرآن غریب‌تر

می‌بینمت که خسته و مجروح می‌روی
می‌بینم از همیشه‌ات ای جان غریب‌تر

در غربت بقیع، شبانگاه می‌وزد
موسیقی ملایم باران غریب‌تر

باران مگر بیاید و کاری کند دریغ
آنجا گل است وقت بهاران غریب‌تر...

هر شب شمیم گمشدۀ یاس با تو بود
هر روز در مدینه کماکان غریب‌تر

افسوس کوفه‌کوفه خوارج هنوز هست
رسم نفاق -سکۀ رایج- هنوز هست
 

او کیست بر نخیله که خنجر کشیده است
شولا میان معرکه بر سر کشیده است

سنگر گرفته پشت سرت در پناه نخل
خود را کنار از آن همه لشکر کشیده است

کوفی‌ست... بر سیاهی پیشانی‌اش کسی،
تصویر ابن‌ملجم دیگر کشیده است...

پرتاب کرده دشنۀ مسموم، ناگهان
آتش از آن به خانۀ حیدر کشیده است

بر دوش کوچه‌های مدائن چه می‌کنی؟
در ازدحام لشکر خائن چه می‌کنی؟

 
وقت جهاد با تو موافق نبوده‌اند
یک روز بین معرکه صادق نبوده‌اند

در برگ‌ریز حادثه‌ها رنگ باختند
انگار از تبار شقایق نبوده‌اند

آن شبه مردها که فقط طعنه می‌زدند
با چشم‌های شب‌زده، عاشق نبوده‌اند

گویی تو را به دوش پیمبر ندیده‌اند
در اقتدا به چشم تو لایق نبوده‌اند

گیرم شبی حدیث کسا را نخوانده‌اند
یک صبح نیز چشم به مشرق نبوده‌اند؟

والشمس و والضحی مگر از یاد رفته بود
مردان آفتابی سابق نبوده‌اند

حتی تو را به معرکه تکفیر کرده‌اند
قومی که غیر آینۀ دق نبوده‌اند

عمار کو که عرصه سراسر غبار شد
ابر سیاه تفرقه‌ها آشکار شد
 

ترکیب‌بند، شعله‌ور از آه می‌شود
این بند آخر است که کوتاه می‌شود

انگار در مدینه دلم سینه می‌زند
یا در بقیع همنفس چاه می‌شود

گویی امام بین حرم راه می‌رود
تا شهر غرق ذکر هوالله می‌شود

ترکیب‌بند از جگرم قطعه قطعه‌ای‌ست
نذر ضریح گمشدۀ ماه می‌شود

اینجا نشسته جامه‌دران گریه می‌کنم
شهری از استغاثه‌ام آگاه می‌شود...