ابرازِ دوستی، به حقیقت زیارت است
آری مرامِ اهل محبت، زیارت است
شویندۀ تمام گناهانِ قبل و بعد
بارانِ مستجابِ شفاعت، زیارت است
هم ضامنِ گذشتن ما از پل صراط
هم سایهبانِ امن قیامت، زیارت است
ای چشمها که کورتر از چاه ماندهاید
راهِ شما به سمت بصیرت، زیارت است..
دنیای بیخدا، خفقانآور است و سخت
اوّلقدم به سوی طراوت، زیارت است
دیگر نگو به نقطۀ پایان رسیدهام
وقتی شروعِ حرکت و برکت زیارت است
سردرگم است کهنهکلافِ تفکرت
پنهان نکن که چارۀ کارَت، زیارت است
آن حالِ عاشقانه که بعد از شبِ دعا
میآورد پگاهِ اجابت، زیارت است
تسبیح و مهر و عطر، ببر هدیه کن ولی
سوغاتِ راستینِ زیارت، زیارت است
تنها به سبز و سرخ نباید بسنده کرد
یک جلوه از بهارِ ولایت، زیارت است..
تاریخ را گشودهام، این فصل هشتم است
از باغِ خود سلام بچین، فصل هشتم است
::
آورد از مدینه، هزاران هزار گل
چندین چمن طراوت و چندین بهار گل
هر جا که رفت، چشمه به او گفت: اَلسّلام...!
تقدیم کرد باغ به او بیشمار، گل
سنگ از شنیدن سخنانش لطیف شد
رویید بر لبانش از این افتخار، گل..
در سالگردِ آمدنش، در مسیر او
از خاک، سبزه روید و از خارزار، گل
ای آسمان! به یاد غریبانِ سبزپوش
بر ما بپاش برکت و بر ما ببار گل
ما از بهارِ آل محمد شکفتهایم
ای عشق! در ولایت دلها، بکار گل
در مقدم نجیبِ جگرگوشۀ رسول
مثل بهشت میدمد از این دیار، گل
آمد به مرو، قافلهای خوشقدم، که داشت
هم در میان خود، گل و هم در کنار، گل
مأمون، دروغ بود و فرا خواندنش فریب
میخواست سرشکسته شود مثلِ خار، گل
پاییزوار بُرد به کاخش امام را
تا بلکه زرد و زار شود در حصار، گل
او مکرِ محض بود که با دستِ دوستی
برکَند دشمنانه از آن شاخسار، گل
در لحظههای سرد و غریبانۀ وداع
آهسته میگریست و بیاختیار، گل..
بر روزگارِ کهنه بیارید، ابرها
حال و هوای تازه بیارید، ابرها
::
دنیا سیاه شد، نفسش را بلا گرفت
اما امام معجزه کرد و شفا گرفت..
وقت نماز و خواندنِ باران رسیده بود
دریا قیام کرد و دلِ ابرها گرفت
صحرا اقامه بست، نمازِ امام را
گل کرد التماس و دعا در دعا گرفت
شکی حقیر و آن همه ایمان... که ناگهان
باران گرفت هر دم و... مأمون عزا گرفت
باور نداشت عالم آل محمد است
آن بیخِرَد که خُرده به آل عبا گرفت
اما امیرِ علم، مجالِ کلام را
از اسبهای چوبیِ بی دست و پا گرفت..
در مجلس مباحثه از نور دانشش
ذات و صفات و جاه و جلالش، جلا گرفت..
در شهرِ کاتبانِ حدیث طلاییاش
با دستِ خویش کاشت نهالی که پا گرفت
فرمود: این درخت، زمانی که گریه کرد
برای عزا برای «رضا»ی خدا گرفت
شیون کنید، ضربۀ شمشیر فرق کرد
سَمّ، جان گرفت و شیوۀ تزویر فرق کرد
::
بر سر کشیده بود عبا را غریبوار
خورشید زیر ابر، نه پنهان، نه آشکار
میآمد از ضیافتِ خاموش تشنگی
روشنتر از نجابتِ آرامِ جویبار
میرفت و ابرهای زمین میگریستند
چشمان داغدیده و دلهای اشکبار..
وقتی رسید، از همه سو درد میرسید
میسوخت خانه از خبری تلخ و بیقرار
درهای حُجره بسته و درهای غیب، باز
تنها امام بود و اباصلت و انتظار
حتی دری گشوده نشد بر کسی، ولی
ناگاه آفتاب برآمد در آن حصار
در پاسخ سؤالِ اباصلت و بُهت او
فرمود با زبانِ ادب، آن بزرگوار:
«وقتی خدا اراده کند، باز میشود
دیوارهای بیدر و درهای قفلدار
آورد از مدینه، به یک دَم مرا به طوس»
دشوار نیست با قدمِ عشق، هیچ کار
پس هشتمین امام جوادالائمه را
با منزلت نشاند صمیمانه در کنار
آن شالِ سبز را که نشان ولایت است
بخشید مثل برگ به آن بهتر از بهار...
غسل و حنوط و عطر و کفن، خواندن نماز
دنیا سیاهپوش شد و عشق سوگوار
فریادِ «یا رضا» همه جا را فرا گرفت
خورشید و ماه، مثل دلِ ما عزا گرفت
::
خورشید، بین مردم دنیا غریب نیست
هرجا غریب باشد، اینجا غریب نیست
تا خاستگاهِ مهر، خراسانِ غیرت است
هرگز امامِ هشتمِ دلها غریب نیست
دیروز در حصار تبرّا اسیر بود
امروز در بهشتِ تولّا غریب نیست..
بر سفرهاش غلام و غنی در کنار هم
این سنت از بزرگیِ مولا غریب نیست
زائر کجا و حس غریبی کجا؟ که او
رود است و رودِ رفته به دریا غریب نیست..
مولای ما که روزِ شهادت غریب بود
امروز قرنهاست در اینجا غریب نیست
آری! غروب، غصۀ سرخ غریبهاست
اما طلوعِ روشنِ فردا غریب نیست..
با آنکه در سیاهیِ دنیا غریب زیست
در روشنای عالمِ بالا غریب نیست..
شهری چنین غریب و چنین آشنا، کجاست؟
این خاک، خاستگاه کمال است، کیمیاست
::
شهری که مثل کعبه نظر کردۀ خداست
نامش به افتخارِ علی «مشهد الرضا»ست
این شهر با بهشت تفاوت نمیکند
اینجا که پایتختِ غریبانِ آشناست..
این، کارِ دست و آجر و کاشی و سنگ نیست
این شاهکار، سازۀ دلهای بیریاست
درها گشادهروی و ستونها نمازخوان
گلدستهها قنوتِ سرافرازِ دستهاست
فولادِ سردِ پنجرهاش محکم است و سخت
اما اگر زلال شوی، چشمۀ شفاست
وقتی دلت شکست، نمازت درستتر
گیرم که جانمازِ تو آلودۀ خطاست..
ای قطرۀ رسیده به دریا! سلام کن
بر پهنۀ محبت مولا، سلام کن
::
مردی کنار پنجرهفولاد، ایستاد
با دخترش به ضامن آهو سلام داد..
خود را دخیل بست و دعا کرد و ضجّه زد
آورد آن تصادفِ بیرحم را به یاد
با چشمهای باز به خوابی زلال رفت
کمکم شکفت در دلِ تنگش، گلِ مراد
عطری وزید عین گلاب محمدی
نوری رسید و آن گرهِ بسته را گشاد
ناگاه داد زد که «شِفا یافتم... شِفا»
دنیا پرید، زلزله شد، ساعت ایستاد..
نقارهخانه بود و طنینِ «رضا... رضا...»
صحن عتیق بود و شبی مثل بامداد..
دختر به روی دوش پدر، مقصدش ضریح
زوار هم سلامکنان: «یا اباالجواد»..
سلطانِ سربلند شفاعت که روحِ ماست
یک چشمه از کرامت دریاییاش شِفاست
::
در بارگاه روشنِ مولا، زلال باش
ای رودِ سر نهاده به دریا! زلال باش
با تیرگی به نور ولایت نمیرسی
یا ادعای عشق نکن یا زلال باش..
دیروز در هوای حرم میگریستی
امروز در حریم تولا زلال باش..
این کاروان به کشورِ خورشید میرود
با زائران کعبۀ فردا، زلال باش
ما نائبالزیارۀ دلهای عاشقیم
عشق است این پیام که «با ما زلال باش»
هر کس به قدر روشنیاش بهره میبرد
هر قدر ممکن است در اینجا زلال باش
گردن بزن برای براندازی ستم
اما برای اهل مدارا زلال باش
مثل گلاب قمصر کاشان که عطر آن
پیچیده در سراسرِ دنیا، زلال باش
با چلچراغهای تمام رواقها
همرنگ باش و مثل دعاها زلال باش
وقت دلت گرفت به این آستان بیا
از خاکدان به روشنی آسمان بیا