شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چهل سال اشک

لبریزم از واژه اما بسته‌ست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم

سجاده‌ام را گشودم، شاید که دلتنگی‌ام را
با یاد آن سجده‌های طولانی‌ات بگذرانم

یک گوشه تنها نشستم، جام دعا روی دستم
حالا که این‌گونه مستم باید صحیفه بخوانم

نیمه‌شب است و منم که در کوچه‌های مدینه
در انتظار تو با آن انبان خرما و نانم

ای کاش می‌سوخت کوفه در شعلۀ خطبه‌هایت
در شعلۀ خطبه‌هایت می‌سوزد اینک جهانم

آن روز با تب چه کردی در آتش خیمه‌ها؟... آه
در دود خیمه چه دیدی؟ با من بگو تا بدانم

وقتی چهل سال با اشک افطار کردی، چگونه
آب گوارا بنوشم؟ اصلا مگر می‌توانم؟