گرفتار

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده‌ست تو را بر مَنَش انکاری هست..

نه من خام‌طمع، عشقِ تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست..

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست..

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق «سعدی» نه حدیثی‌ست که پنهان ماند
داستانی‌ست که بر هر سر بازاری هست