چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود