نور خدا گرفته فضاى مدینه را
تغییر داده حال و هواى مدینه را
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت