تابید بر زمین
نوری از آسمان
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی