آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!