سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت