داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی