کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش